محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

غلطيدن

سلام به همه امشب داشتم براي خودم بازي ميكردم، يهو ديدم چرخيدم و صورتم داره به فرش ميخوره! ديدم كسي نيست شروع كردم به سر و صدا تا بابايي اومد منو برداشت. بابايي بهم تبريك ميگفت و به ماماني گفت محيا اولين غلطيدنش را امشب انجام داد. من كه ديدم ماماني و بابايي خيلي خوششون اومد، كلي سعي كردم دوباره اين حركت را اجرا كنم، ولي نتونستم، اما بهر حال ظاهرا پيشرفت بزرگي بوده اين حركت.
26 آبان 1390

تغيير شخصيت!

سلام به همه! امروز ماماني كه ميخواست بره كلاس و منو تنها بذاره، يه لحظه دلم گرفت و شروع كردم به داد و بيداد تا ماماني بياد و منو بغل كنه، احساس كردم كلا ميخواد بره! اما ماماني منو داد بغل بابايي و رفت. اول يه كم با بابايي بازي كردم ولي دلم پيش ماماني بود، وقتي ديدم واقعا پيداش نيست، زدم زير گريه و اينقده داد و بيداد كردم تا بابايي منو برد، پيش ماماني. خونه كه برگشتيم ماماني ميگفت مثل اينكه محيا ديگه بيرون رفتن منو ميفهمه و دلتنگي ميكنه! آخه ماماني من كه قبلا هم ميفهميدم ميري كلاس ولي دوست دارم ازين به بعد هر جا ميري باهم باشيم! چون تنها بمونم دلم برات تنگ ميشه! از اين به بعد هم هر كدومتون بريد بيرون و منو نبريد اينقده داد ميز...
26 آبان 1390

محيا سادات!

سلام به همه امروز ديدم دوستاي گلم كلي برام پيام تبريك عيد فرستادن، تبريك عيد غدير! منم بهشون تبريك گفتم. فكر كردم ديدم منم يه جورايي سيده هستم، محيا سادات! آخه مامان ماماني و مامان بزرگ بابايي سيده هستن، بابايي ميگه وقتي سيد بودن همه سادات بخاطر داشتن يه مادر مهربون به نام حضرت زهرا هستش چرا آدم بزرگها ميگن فقط اگه بابايي يه نفر سيد باشه اونم سيد ميشه؟ البته اين جوري كه من حساب ميكنم خيليها سيد هستن! ولي چه عيبي داره؟ منم اين عيد بزرگ را به همه بچه هاي اون مادر مهربون تبريك ميگم.
25 آبان 1390

آموزش آشپزي!

سلام به همه ماماني ميگه از غذاهاي تكراري خسته شدم، نمي دونم ديگه چي درست كنم؟ كلي فكر ميكنه و به بابايي هم ميگه نظر بده ولي به فكر هيچ كدوم يه غذاي غير تكراري نمياد! آخرش هم تقصيرها ميفته گردن من! چون ميگن هر غذايي درست كنيم، به محيا نميسازه! امروز به ماماني گفتم بيا خودم بهت چند تا غذاي جديد ياد بدم كه يه تنوعي تو زندگيتون ايجاد بشه! بعدهم اومدم سر گاز و كلي بهش آموزش دادم، اميدورام حالا يه چيزي ياد گرفته باشه! اينم يه صحنه از اوج هنرنمايي من سر قابلمه غذا! ...
23 آبان 1390

حرفهايي از جنس تصوير1

سلام به همه به ماماني و بابايي گفتم حالا كه وقت نمي كنيد، حرفها و درددلهاي منو تو وبلاگ بذاريد، لااقل چندتا عكس از من بذاريد تو وب كه دوستاي گلم همش، مطالب تكراري نبينن. اين عكس را هم تقديم ميكنم به همه دوستاي گل خودم. ...
23 آبان 1390

عرفه 89

سلام به همه روز عرفه سال 1389 براي من و ماماني و بابايي يه روز خاص بود، با اينكه من حدود دو ماه بود كه كنج دل ماماني براي خودم يه خونه‌ي كوچولو ساخته بودم، ولي هيچ كس بجز خدا از وجودم خبر نداشت، تو اون تاريكي و سكوت تنها دلخوشيم اين بود كه خدا منو فراموش نكرده، اون روز ماماني و بابايي تو راه آزمايشگاه از كنار جمعيتي رد شدن كه تو خيابون اصلي شهر نشسته بودن و دعاي عرفه را زمزمه ميكردن، ماماني و بابايي هم تو دلشون يه ناراحتي داشتن و يه اضطراب، داستان ناراحتي شون را بعدا ميگم ولي اضطرابشون مربوط به من بود، چند ساعت بعد، وقتي برگه نتيجه آزمايش دست ماماني و بابايي بود، تازه اونا فهميدن كه يه فرشته قراره بياد و رنگ و طعم زندگيش...
18 آبان 1390

گزارش يك جشن كوچولو

سلام به همه! ماماني و بابايي مهربون به مناسبت تولد چهار ماهگيم يه جشن كوچولوي باشكوه سه نفره گرفتن! يه چيز گرد و رنگ و وارنگ هم اوردن كه ميگفتن كيكه و معلوم بود خيلي از داشتنش خوشحالن! بعد كلي عكس گرفتن و شادي و خنده، گفتن حالا ديگه نوبت خوردن كيكه! البته از اين كيك خوشگل فقط بريدنش به من رسيد، بعد همين دستهاي مهربون كه يكيشون كيك و اون يكي چاقو را نگه داشته، جلوي چشماي من همه كيك را خودشون خوردن و بجاي كيك ... و بجاي كيك فردا صبحش منو بردن واكسن زدن! بابايي موقع واكسن ميگفت اين براي سلامتي خودته دختر گلم! ناراحت نباش، گريه نكن. چقدر ماماني و بابايي من خوبن كه به فكر سلامتي من هستن، ولي خداجون يه كاري كن به فكر سلامتي خودشو...
10 آبان 1390

روياي چهار ماهگي!

سلام به همه! من محياي 4 ماهه هستم. يه دختر خوب! داشتم فكر ميكردم به كارهايي كه الان ميتونم انجام بدم : صبحها كلي براي ماماني و بابايي خوابهامو تعريف ميكنم، شعر ميخونم و شيرين زبوني ميكنم، البته فعلا به زبوني كه اونا نميفهمن! ميتونم چند ثانبه بشينم و به صداهاي اطرف كاملا واكنش نشون ميدم اما اگه صداي غريبه بشنوم يا ادم غريبه ببينم تا ميتونم داد و فرياد ميكنم! براي ماماني و بابايي كلي ميخندم ولي اگه ازم چند قدم دور بشن اينقده داد ميزنم تا بيان پيشم، چون به كانون خانواده اهميت ميدم و دوست دارم هميشه دور هم باشيم! بيشتر لباسام برام كوچيك شدن و با روزي سه تا پوشك كارم راه ميوفته! ميتونم با بابايي بازي كنم و سر و صورتش را تزئين ...
5 آبان 1390